شمع روشنی هستم که در اتاقی خالی قرارم دادهای، بیهوده میسوزم و تمام میشوم. خاطرهای هستم که مرورم نمیکنی و به آرامی از ذهنت پاک میشوم. دانه برفی هستم که در گرمای دستت ذوب میشوم. مقداری ناکافی از شکر هستم که در قهوهات میریزی، حل میشوم و طعمی را تغییر نمیدهم. قطرهی رنگی هستم که بر دریایی میچکانیام و در آن ناپدید میشوم. میزانی از موسیقی هستم که هر بار با شدت کمتری از قبل مینوازیام و به سکوت ختمم میکنی. عکسی یادگاری هستم که زیر آفتاب قرارم دادهای و هر لحظه کمرنگتر میشوم.
تو به من تعریف دیگری هدیه داده بودی، تعریفی که پس از تو مفهومی ندارد. دور میشوی و با هر قدمت بیمعناییام را بیشتر نمایان میکنی.
نمایش دیدگاه ها