برای من طبیعت همه چیز بود. من در جنگلهای پاییزی قدم زده بودم و به معجزه ایمان آورده بودم، شهابها را تماشا کرده بودم و باور کرده بودم که هرگز از این خوشبختتر نخواهم بود، به ماه زل زده بودم و به این فکر کرده بودم که بنیآدم چقدر زیبایی ماه را دست کم میگیرند؛ اما تو معجزه جدیدی بودی، درخشانتر از ستارهها، زیباتر از ماه.
میدانی؟ نمنم باران که شروع شد، انگار میدانستیم که آن نشانه سیلیست که میآید. تلاش میکردیم انکارش کنیم اما سیلاب کنترلناپذیر بود، و ما را برد تا طبیعتی تازه را تجربه کنیم و بفهمیم که خوشبختی در آن مرزهایی که برایش تصور میکردیم نمیگنجد.
نمایش دیدگاه ها