پیش رویم نشستهای و از روزهای دور میگویی، از روزهایی که پیمودن خیابانهایی که تمام جزئیاتش را با او یاد گرفته بودی و غرق شدن در خاطراتتان، برایت تبدیل به عادت شده بود. میگویی که این کار در نظرت، اقدامی بیخطر برای زنده نگه داشتن یادش بود و در پس ذهنت، این آرزو را داشتی که روزی چشمهای آشنایی را ببینی و بفهمی که تنها تو نبودی که دلمشغول زنده نگه داشتن دیگری بودی.
دست آخر در یکی از آن روزها، هیبت آشنایی را از دور میبینی. با علم به کم بودن احتمال این رخداد، به ذهنت اجازهی پرواز میدهی. واقعیت و خیال را درهم میآمیزی. به دنبالش میروی، به آرامی فاصلهات را با او کم میکنی و با هر سانتیمتر کوتاهتر شدن مسیر باقیمانده، ضربان قلبت بالاتر میرود.
نزدیکتر میشوی و دستهایش را که مثل همیشه در جیبهایش هستند میبینی. نزدیکتر میشوی و نجوای محوی که از صدایش میرسد را میشنوی. نزدیکتر میشوی و ریتم آوازی که میخواند را میگیری. نزدیکتر میشوی و گوش به ترانهای که میخواند میسپاری و وقتی متوجه کلمات آشنای آنچه آهنگ خودتان مینامیدید میشوی، خشکت میزند. انگار تازه میفهمی که دست یافتن به آن آرزوی محال، چه معنایی دارد.
فضا عوض میشود. هیجان میرود و اضطراب جایش را پر میکند، و در آن بخشی که قبلا اشتیاق قرار داشت، ترس مینشیند. درمییابی که اگرچه همیشه آرزوی دیدار تصادفی او را داشتی، اما هرگز آمادگی این واقعه را نداشتی و مواجهه با این حقیقت که دوباره دیدن اویی که روزی نزدیکترین بوده حال نیاز به کسب آمادگی دارد، مغلوبت میکند.
کم میآوری. نفس کشیدن سخت و نیازمند انرژیای میشود که تو را روی پا و اشکهایت را پشت پلک نگه میداشت. روی زمین مینشینی و بلند گریه میکنی.
اویی که او نیست، متعجب به سمتت برمیگردد و حالت را میپرسد. به چشمهای ناآشنایش نگاه میکنی و با دست اشاره میکنی که برود. او میرود و تو میمانی و بازسازی وجودی که انگار از نو شکسته شده. میگویی که آن روز، آخرین باری بود که در آن خیابانها قدم زدی و پس از آن، حتی اگر در مسیرت بودند نیز راه دیگری پیدا کردی.
کوچههای آشنا
نمایش دیدگاه ها