کنارت مینشینم و حرف میزنم. برای بهتر شنیدنم چرخش کمی به سرت میدهی، دقتی بیش از آنچه صحبتهای کودکانهام میطلبد نثارم میکنی و تبدیل به آوازم میکنی.
چشم هایت به من خیره میشوند، چنان که باور میکنم حتی اگر معجزی در سویی دیگر رخ دهد سر برنمیگردانی. با برق چشمانت زیبایم میکنی.
دستم را میگیری و انگشت شستت، بدل به آونگی بینهایت میشود. مینوازیام، انگاز که سازی زهی را در دستانت گرفتهای، و لطیفم میکنی.
نمایش دیدگاه ها