– وقتی داشتم غذامو انتخاب میکردم یادم نبود؛ اما وقتی آوردنش و لقمهی اولو گذاشتم تو دهنم، انگار همه چیز شفاف شد. یهو یادم اومد که من قبل از این فقط یه بار جوجه چینی خوردم. بعد مدرسه با میم رفتیم رستوران، با همون مانتو…
در جادهای مهگرفته راه میرویم. مقصد ناپیداست، تمام آنچه مشخص است پیچ بعدی است. انگار تنها لازم است بدانیم که مسیر هموار نیست. باران نمیبارد، اما قطرات شبنممانندی روی بارانیهایمان نشسته است. میگویم: – نمیشود از آدمها انتظار داشت که خودشان را با انتظارات ما…
در من چشمهای بود که واژه جاری میکرد. من پر از حرف بودم، برایت قصه میساختم و پاداشم، گفتگویمان بود. اما هنگامی که مکالمه به تکگویی بدل شود، انسان از شنیدم بازتاب صدای خودش آزرده میشود، چشمه خشک میشود، کلمات بخار میشوند.من تمام واژههایم را…
شمع روشنی هستم که در اتاقی خالی قرارم دادهای، بیهوده میسوزم و تمام میشوم. خاطرهای هستم که مرورم نمیکنی و به آرامی از ذهنت پاک میشوم. دانه برفی هستم که در گرمای دستت ذوب میشوم. مقداری ناکافی از شکر هستم که در قهوهات میریزی، حل…
سکوت حکمفرماست.تمام نواها را با خودت بردهای و صدای ضربان قلبم – که با ضرباهنگ آخرین قدمهایت همگام شده – تنها چیزیست که به گوش میرسد.
برای تکریم حرفهایی که هرگز گفته نخواهند شد، برای پذیرش همهی آنچه در کنترل ما نیست، برای قدرشناسی از تمام ناتوانیهایی که ما را انسان میسازند، برای اقرار به بنبستهای هرروزه و برای گرامی داشتن یاد تمام آدمهای خوبی که هممسیر زندگی ما نبودند، کاش…
پیش رویم نشستهای و از روزهای دور میگویی، از روزهایی که پیمودن خیابانهایی که تمام جزئیاتش را با او یاد گرفته بودی و غرق شدن در خاطراتتان، برایت تبدیل به عادت شده بود. میگویی که این کار در نظرت، اقدامی بیخطر برای زنده نگه داشتن…
بعد از اون همه مدت بیخبری اینجا به هم رسیده بودیم؛ روی صندلیهای یه کافه توی فرودگاه، منتظر هواپیمایی که انگار قرار نبود هیچ وقت روی زمین بشینه.هنوزم مثل قبل دستتو دور فنجون حلقه میکردی و با چهار انگشتت روش ضرب میگرفتی. در حالی که…
برای من طبیعت همه چیز بود. من در جنگلهای پاییزی قدم زده بودم و به معجزه ایمان آورده بودم، شهابها را تماشا کرده بودم و باور کرده بودم که هرگز از این خوشبختتر نخواهم بود، به ماه زل زده بودم و به این فکر کرده…
از سختی راه میگویی و از تاریکی. از این که وقتی در سنگلاخ زندگی گم شده بودی و مهتابی نبود که مسیر را نمایان سازد، چشم به ستارهها میدوختی. ستارهها روشنایی چندانی نداشتند، اما به بازگشت ماه امیدوارت میکردند. و حال که هر دقیقه ستارهای…