کلا از همون بچگی مدلش فرق داشت. یه شخصیت خاصی داشت. مستقل بود. تا جایی که می‌تونست، نمی‌ذاشت پدر و مادرش کاری براش بکنن. فکر نکنی می‌گم بچگی منظورم مثلا پارساله‌ها، از نوزادیش! مثلا دیدی بچه‌ها چه بلایی سر پدر و مادرشون میارن که شب بخوابن؟ خب اون اصلا کاری نداشت. وقت خوابش که می‌شد خودش هر جا بود دراز می‌کشید و می‌خوابید، یه‌جوری که انگار دکمه‌ی مخصوص خوابش رو زده باشن. شلوغ بود، سرد بود، گرم بود، فرقی نداشت براش.
یا وقتی می‌خواست راه بیفته، این کارو کرد که یه مدت خیلی دقیق راه رفتن همه رو نگاه می‌کرد. زل می‌زد به پاها و هیچ جای دیگه‌ای رو نگاه نمی‌کرد. بعد یهو یه روز دستش رو گرفت به مبل و بلند شد ایستاد. مامانش دوید که بگیردش ولی اون دستش رو ول کرد و خیلی عادی شروع کرد به حرکت. ما خشکمون زده بود. فقط وایستاده بودیم و تماشا می‌کردیم.
بزرگ‌ترم که شد فرقی نکرد. خودش خودش رو سرگرم می‌کرد. اگه تو جمع بچه‌های دیگه‌ای بودن فضا رو مدیریت می‌کرد. می‌تونستی یه مهد رو بسپری بهش و بذاری بری.‌ کی فکرشو می‌کرد که به این حال و روز بیفته؟
همه چیز از مریضی مادربزرگش شروع شد. قبلش اون بچه بدحال ندیده بود اصلا. خودش و پدر و مادرش که سرما خوردن‌هاشون هم انگشت‌شمار بود. بعد یهو فهمید آدما مریض هم می‌شن، اونم اون‌جور مریضی سختی که بیفتن تو تخت و نتونن پاشن. اصلا من نمی‌فهمم چرا می‌بردنش عیادت؟ البته نمی‌شه هم سرزنششون کرد، سنش کم بود ولی هیچ کس به چشم بچه بهش نگاه نمی‌کرد. هر وقت می‌بردنش عیادت، مادربزرگش بهش می‌گفت سعید. سعید اسم عموش بود ولی اون بنده خدا برگشته بود به قدیما. یادش نمی‌اومد سعید بزرگ شده. الان که می‌گم به نظر واضح میاد که تاثیر می‌ذاشت روش این اتفاقات، ولی ما نمی‌فهمیدیم. باید بیشتر به فکر می‌بودیم.
تا این که مادربزرگش فوت کرد. مامانش تعریف می‌کرد که تو مراسم ختم که همه مشغول گریه و زاری بودن کنجکاو شده بود و پرسیده چرا همه برای مادر جون ناراحتن؟ اونم گفته رفته پیش خدا. می‌گفت یه لحظه دیدم چشماش برق زد. خوشحال شد‌. پرسیده یعنی حالش خوب شده که تونسته بره پیش خدا؟ گفته آره. بعد باز یه نگاهی به دور و اطراف انداخته و پرسیده پس چرا همه دارن گریه می‌کنن؟ گفته چون دیگه نمی‌بیننش و دلشون براش تنگ می‌شه. برق چشماش رفته و خنده‌ش محو شده. پرسیده چرا رفته؟ مگه مادر جون ما رو دوست نداشت؟ مامانش هم جواب داده که چرا، ما رو خیلی دوست داشته؛ ولی باید می‌رفته. همه یه روز می‌رن پیش خدا. اون بچه هم اینو گرفته و تا ته خط رفته.
از اون روز دیگه افتاده تو سراشیبی. هر چقدر قبلش مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد، الان داره تلافی می‌کنه. اول کارهای غریب بالغانه‌ش که همه رو متعجب می‌کرد گذاشت کنار. بعد برای غذا خوردن بهانه‌گیر شد. بعد گفت دیگه نمی‌خواد بره مدرسه. آخرم حرف زدنش متفاوت شد. کلمات کمتری استفاده می‌کرد و اشتباه تلفظشون می‌کرد. حتی یه پستونک داره که اگه به خودش باشه کلا از دهنش درش نمیاره. انگار یه روز پستونکه رو دیده و گفته این شبیه اونیه که تو اون عکسه تو دهن عمو سعیده. می‌شه بخریمش؟ مادر و پدرش هم نفهمیدن جریان چیه، گفتن باشه و خریدنش. بعدا که علائمش شدیدتر شده تازه فهمیدن که این ماجراها چقدر عمیق‌تر از‌ اون چیزی که فکر می‌کردن تاثیر گذاشته روش. تازه فهمیدن که این بچه داره تلاش می‌کنه از بزرگ شدن خودش جلوگیری کنه تا کس دیگه‌ای نَمیره.
اون روز مامانش زنگ زده و می‌گه دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم. اول امیدوار بودن که یه مرحله‌ای باشه که سریع بگذره ازش، ولی وقتی دیگه بی‌خیال راه رفتن شده و شروع کرده به چهار دست و پا رفتن، فهمیدن مساله جدی‌تره. وقت گرفتن از روانشناس کودک که ببینن اون چی کار می‌تونه بکنه. امیدوارم جواب بگیرن. چه بچه‌ی خاصی بود، چه بچه‌ی خاصی … حیف شد.