غریقی هستم که در میان طوفان همه‌جا را به جستجوی پناهی می‌گردد. طوفان مهیب است و خانمان‌سوز. جز ویرانه چیزی باقی نمی‌گذارد. قدرتش را به رخ می‌کشد و توان مقابله‌ای وجود ندارد. در دست امواج به هر سو پرتاب می‌شوم.

جزیره‌ی امنی نمی‌یابم. هیچ‌کدام از آن خاطرات خوب، دیگر واقعی به نظر نمی‌رسند. در مواجهه با طوفان حقیقت، جان‌پناهی وجود ندارد.