از سختی راه می‌گویی و از تاریکی. از این که وقتی در سنگلاخ زندگی گم شده‌ بودی و مهتابی نبود که مسیر را نمایان سازد، چشم به ستاره‌ها می‌دوختی. ستاره‌ها روشنایی چندانی نداشتند، اما به بازگشت ماه امیدوارت می‌کردند. و حال که هر دقیقه ستاره‌ای خاموش می‌شود، خود را هر بار دلسردتر و سرگردان‌تر از قبل می‌یابی. می‌گویی که ستاره‌ها به چشم تو تنها زینت آسمان نبودند، همه‌ی دلخوشی‌ات بودند.
می‌گویم که در لحظه‌های نزدیک به طلوع خورشید، هیچ ستاره‌ای روشن نیست و امیدوارم که این آرزو، ستاره‌ای در صف خاموشی نباشد.