بعد از اون همه مدت بی‌خبری این‌جا به هم رسیده بودیم؛ روی صندلی‌های یه کافه توی فرودگاه، منتظر هواپیمایی که انگار قرار نبود هیچ وقت روی زمین بشینه.
هنوزم مثل قبل دستتو دور فنجون حلقه می‌کردی و با چهار انگشتت روش ضرب می‌گرفتی. در حالی که مشغول برش کیکم به قسمت‌های کوچک مساوی هستم که بتونم هر تکه‌ش رو با یه جرعه بخورم، به این فکر می‌کنم که خودم هم خیلی از عادت‌های قدیمیمو دنبال خودم کشیدم. به حرکات چاقو نگاه می‌کنی و لبخند می‌زنی، انگار که تو هم یاد همون روزا افتاده باشی.
می‌پرسی که چه خبر و من همه چیزو برات تعریف می‌کنم؛ همه‌ی تولدها، مرگ‌ها، موفقیت‌ها و شکست‌های این مدت. یادمه چه چیزایی توجهت رو جلب می‌کرد، تموم اون جزئیات رو به داستان‌هام اضافه می‌کنم. تو هم از دستاوردها و ازدست‌رفته‌های این سال‌هات می‌گی. قصه‌ی ماجراجویی‌هات رو می‌گی و شجاعتت که همیشه تحسینش می‌کردم رو به رخم می‌کشی.
اولش عادی حرف می‌زنیم، مثل دو دوست که مدت‌ها راه ارتباطی‌ای با هم نداشتن و تصادفا همو پیدا کردن، انگار که هیچ وقت مشکلی نبوده. اما بعد صحبت‌ها جهت دیگه‌ای می‌گیره. انگار سوال‌های بی‌جواب، تمام این مدت برای تو هم آزاردهنده بوده. انگار تو هم همه‌ی این روزها دنبال سر این کاموا بودی و حالا که دستت بهش رسیده، می‌خوای هیچ گرهی باقی نمونه. با هم می‌گردیم و کلاف می‌کنیم تا همه چیز همون‌قدری زلال بشه که دنبالش بودیم.
آخرش همو بغل می‌کنیم، برای ده ثانیه‌‌ای که انگار با معیار متفاوتی سنجیده می‌شن، به امید این که دلتنگی‌های گذشته تموم بشن و شاید حتی بتونیم بخشی از حال خوبش رو برای سال‌های پیش رو ذخیره کنیم. دسته‌ی چمدونت رو بالا می‌کشی و دست تکون می‌دی و می‌ری.
رفتنت رو نگاه می‌کنم و بعد دوباره چشمام برمی‌گرده به کیک‌های برش‌خورده‌ی روی میز کنار چای سرد. با خودم می‌گم هنوز وقتش نشده، ولی می‌رسه اون روزی که یاد بگیرم رویاها همیشه به واقعیت نمی‌پیوندن، آدمای رفته برنمی‌گردن، همه‌ی سوال‌ها جواب نمی‌گیرن، و تو هیچ‌وقت جوری منو به خاطر نسپرده بودی که به یادم مونده باشی.