کتاب «دلبند» نوشته‌ی «تونی موریسون» در سال ۱۹۸۷ میلادی منتشر شد. این کتاب در سال ۱۹۸۸ جایزه‌ی پولیتزر و در سال ۱۹۹۳ نوبل ادبی رو برد. به نظرم به‌خاطر عدم آشنایی ما با برخی مسائل فرهنگی یا حتی جغرافیایی، و هم‌چنین بعضی مشکلات در ترجمه‌، این احتمال وجود داره که این کتاب زیبا به درستی درک نشه. برای همین در سه ماه گذشته تلاش کردم که این مطلب رو بنویسم تا کمکی باشه به هر کسی که می‌خواد این کتاب رو با لذت بیشتری بخونه.

این راهنمای مطالعه در دو بخش اصلی نوشته شده. هدف بخش اول آشنایی با فضای کتاب قبل از مطالعه‌ است که شامل معرفی مختصر کتاب، مکان‌های کلیدی داستان، ذکر برخی وقایع و اعتقادات مرتبط و تصاویری‌ست که می‌تونن به درک بهتر کتاب در حین خوندنش کمک کنن. در این بخش چیزی از روند داستان گفته نمی‌شه اما فضای کلی داستان قابل حدس زدنه. پس اگر ترجیح می‌دین بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای وارد داستان بشید، شاید بهتر باشه خوندن این مطلب رو همین‌جا رها کنین و مستقیم به سراغ خود کتاب برید.

در بخش دوم که برای بعد از مطالعه‌ی کتاب نوشته شده، سعی کردم مروری به روند داستان داشته باشم، به سوالاتی که ممکنه بی‌جواب مونده باشن پاسخ بدم و از جزئیاتی که ممکنه به‌چشم نیومده باشن حرف بزنم.

پیش از خواندن کتاب

معرفی

دلبند، روایتی از جنبه‌های مختلف زندگی بردگان قبل از جنگ جهانیه. شخصیت اصلی رمان دلبند،‌ «سِت – Sethe»، زنی‌ست که برده متولد شده و از مزرعه‌ای که در اون کار می‌کرده (سرپناه مهربان) به اوهایو فرار کرده، اما بعد از ۱۸ سال هنوز به معنی واقعی کلمه آزاد نشده. ست و دخترش «دنور – Denver» در خونه‌ی ۱۲۴، به همراه روح فرزند دیگر سِت زندگی می‌کنن که بر روی سنگ قبرش کلمه «دلبند – Beloved» حک شده. اما با اومدن «پل دی – Paul D»، مردی که قبلا در سرپناه مهربان زندگی می‌کرده، روند زندگی ست و دنور تغییر می‌کنه.

در حین داستان فلش‌بک‌هایی به گذشته‌ی هر کدوم از شخصیت‌ها زده می‌شه و روزهای خوب و بد گذشته‌شون بهمون نشون داده می‌شه. کلمه‌هایی مثل برده‌داری، روح و … احتمالا باعث می‌شه که فکر کنید با داستان خشن، ترسناک و سراسر رنجی روبرو هستید؛ اما به نظرم این هنر تونی موریسون رو نشون می‌ده که داستانی که می‌تونسته پر از درد باشه رو با لطافت تعریف می‌کنه.

رمان دلبند، در دسته‌ی داستان‌های تاریخی (Historical fiction) و رئالیسم جادویی (Magical realism) قرار می‌گیره. فکر می‌کنم داستان‌های تاریخی نیاز به توضیح بیشتری نداشته باشه ولی شاید لازم باشه رئالیسم جادویی رو خیلی مختصر توضیح بدم. در آثاری با این ژانر، ما معمولا با دنیایی مشابه دنیای عادی روبرو هستیم که برامون آشناست، اما عناصری غیرعادی یا جادویی‌ بهش اضافه شدن؛ هرچند که اصل داستان به جادو مرتبط نیست و تلاش می‌شه تا حضورشون عادی نشون داده بشه.

بخشی از اصل کتاب و ترجمه‌ی خانم شیریندخت دقیقیان از کتاب (چاپ پنجم، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان) رو می‌نویسم که بتونین نثر کتاب رو ببینید.

This is the first time I’m telling it and I’m telling it to you because it might help explain something to you although I know you don’t need me to do it. To tell it or even think over it. You don’t have to listen either, if you don’t want to. But I couldn’t help listening to what I heard that day. He was talking to his pupils and I heard him say, “Which one are you doing?” And one of the boys said, “Sethe.” That’s when I stopped because I heard my name, and then I took a few steps to where I could see what they was doing. Schoolteacher was standing over one of them with one hand behind his back. He licked a forefinger a couple of times and turned a few pages. Slow. I was about to turn around and keep on my way to where the muslin was, when I heard him say, “No, no. That’s not the way. I told you to put her human characteristics on the left; her animal ones on the right. And don’t forget to line them up.” I commenced to walk backward, didn’t even look behind me to find out where I was headed. I just kept lifting my feet and pushing back.

اولین باره که تعریفش می‌کنم و به تو می‌گم چون می‌تونه چیزایی رو برات مشخص کنه ولی می‌دونم که احتیاجی نیس این کارو بکنم. نه گفتنش نه یادآوریش. تو اگه دلت نخواد می‌تونی حرفا رو نشنوی ولی من نمی‌تونستم گوش نایستم و حرف‌های اون روز رو نشنوم. اون با شاگرداش حرف می‌زد و من شنیدم که پرسید: «رو کدومشون کار می‌کنی؟» و یکی از پسرا گفت: «ست.» در این موقع بود که ایستادم چون اسممو شنیدم و بعدش چند قدم جلو رفتم تا ببینم اونا چه‌کار می‌کنن. معلم مدرسه کنار یکی‌شون وایساده بود و یه دستشو به پشتش زده بود. اون انگشت سبابه‌شو چند بار خیس کرد و کتابو ورق زد. خیلی آروم. می‌خواستم برگردم، راهمو بگیرم و برم سراغ پشه‌بند که شنیدم گفت: «نه، نه. این‌جوری نیس. بهت گفتم که خصوصیات انسانی‌شو طرف چپ و خصوصیات حیوانی‌شو طرف راست بنویس. یادتم نره که زیرشون خط بکشی.» من عقب‌عقب رفتم؛ بدون اونکه پشتمو نگاه کنم که دارم کجا می‌رم. فقط عقب‌عقب رفتم.

مکان‌ها

در زمان حال داستان، شخصیت‌ها در شهر سینسیناتی در ایالت اوهایو در آمریکا هستن، اما در فلش‌بک‌ها درباره‌ی جاهای مختلفی صحبت می‌شه. چون قراره بخش اول مطلب چیزی از روند داستان لو نده، من این مکان‌ها رو بدون ذکر جزئیات خاصی روی نقشه‌ی زیر علامت زدم. می‌تونین این نقشه رو در حین خوندن کتاب دم دست داشته باشید تا در زمان‌های لازم بهش مراجعه کنید.

https://www.google.com/maps/d/embed?mid=18zT5d6IrbQYA0pD8d9mOIS1oyF9Rjkek

وقایع، باورها و اعتقادات

تجارت برده در اقیانوس اطلس

تجارت برده در اقیانوس اطلس، ضلع دوم یک مثلث تجارت دریایی بین اروپا،‌ آفریقا و آمریکا بود که از قرن ۱۶ تا قرن ۱۹ میلادی ادامه داشت. در این روند، اسلحه و منسوجات از اروپا به آفریقا، برده‌ها از آفریقا به آمریکا و شکر و قهوه از آمریکا به اروپا فرستاده می‌شد. در سال‌های اولیه‌ی تجارت برده در اقیانوس اطلس، معمولا آفریقایی‌هایی خریداری می‌شدن که در جنگ‌های قبیله‌ای به عنوان برده گرفته شده بودن؛ اما با افزایش تقاضا، اسارت اجباری آفریقایی‌ها شروع شد. این افراد به ساحل گذرگاه میانی یا middle passage آورده می‌شدن و از اون‌جا با کشتی‌های حمل بردگان به آمریکا فرستاده می‌شدن. این سفر چند هفته تا چند ماه طول می‌کشید.

صاحبان کشتی‌های حمل بردگان، برای رسیدن به سود بیشتر، کشتی‌ها رو با حداکثر تعداد برده‌ی ممکن پر می‌کردن. در نتیجه، برده‌ها در فضای بسیار تنگی قرار می‌گرفتن، امکان جابجایی نداشتن و حتی نمی‌تونستن صاف بایستند. افراد با زنجیر به هم بسته می‌شدن. بیماری‌های مسری، کمبود غذا، گرما، عدم دسترسی به سرویس بهداشتی و آزارهای جسمی، جنسی و روانی … باعث می‌شد تا خیلی از آفریقایی‌ها (بر اساس تخمین‌ها، یک نفر از هر پنج نفر) در این مسیر جونشون رو از دست بدن که جنازه‌ی این افراد به دریا انداخته می‌شد.

تونی موریسون کتاب دلبند رو به «شصت میلیون و بیشتر» تقدیم کرده که این عدد تخمینی از تعداد افرادیه که در حین سفر با کشتی‌های حمل بردگان مردند.

آب

در سنت سیاه‌پوستان آفریقا، آب نماد منشا زندگی، ابزاری برای تصفیه و مکان بازسازی است. تونی موریسون در مصاحبه‌ای که در بهار ۱۹۹۴ انجام داد گفته:

«مساله‌ی دیگر مربوط به یک اعتقاد آفریقایی درباره‌ی تناسخ است. آن‌ها اعتقاد دارند که مرده‌ها، و به‌ويژه کودکان و جوانانی که مرگ سختی داشته‌اند، به شکل اعضای خانواده از آب برمی‌گردند. آب مکان خطرناک و تسخیرشده‌ای است، زیرا ارواح در آن ساکن هستند.»

زمان

بد نیست اتفاقاتی که هم‌زمان با داستان رخ می‌دن رو هم درنظر داشته باشیم. زمان حال داستان سال ۱۸۷۳ میلادیه، اما در فلش‌بک‌ها داستان حدود هجده سال قبل (۱۸۵۵ میلادی) هم تعریف می‌شه. در فاصله‌ی این هجده سال، جنگ داخلی آمریکا در سال ۱۸۶۱ شروع می‌شه و تا سال ۱۸۶۵ ادامه پیدا می‌کنه. اعلامیه‌ی آزادی بردگان، در حین جنگ و در سال ۱۸۶۳ صادر می‌شه. پس در سال ۱۸۵۵ هنوز برده‌داری قانونی بوده اما در سال ۱۸۷۳ این‌طور نبوده.

تصاویر

سینسیناتی در دهه‌ی ۱۸۸۰

تصاویر زیر که از سایت monovisions برداشته شدن، سینسیناتی رو در دهه ۱۸۸۰ نشون می‌دن که البته یه‌کم از زمان داستان جلوتره؛ ولی می‌تونه برای فضاسازی ذهنی بهتر کمک‌کننده باشه.

کشتی‌های حمل بردگان

تصاویر زیر که از ویکی‌پدیا برداشته شدن، وضعیت آفریقایی‌ها در کشتی‌ها رو نشون می‌دن. اگر درباره‌ش سرچ کنین، می‌تونین عکس‌ها و نقاشی‌های بیشتری ببینین.

پس از خواندن کتاب

اگر مطالعه‌ی کتاب رو تموم کردین و به این بخش از مطلب رسیدین، امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین. در ادامه‌ی مطلب، نکاتی رو می‌نویسم که به نظرم جالب اومدن و درکشون نیازمند دونستن روند داستان بوده.

مسیرها

تو نقشه‌ی زیر، می‌تونین مسیری که شخصیت‌ها طی کردن رو ببینین. اگر واضح نیست، می‌تونین نقشه رو باز کنین و نمایش مسیرها رو غیرفعال کنین تا تک‌تک بررسی‌شون کنید.

https://www.google.com/maps/d/embed?mid=1xlyNzcRzT-ZZuHo3zL7VsXQaPsUBXRA

فرار ست از ایالت کنتاکی به اوهایو بوده. تو کتاب دقیقا گفته نشده که سرپناه مهربان کجای کنتاکی بوده، برای همین مکان‌ها تقریبی‌ هستن و احتمالا مسیری که طی کرده کوتاه‌تر از این بوده.

درباره‌ی مسیر پل‌دی هم بحث تقریبی بودن مکان‌ها هست، ولی به خا‌طر طولانی بودن مسیر می‌شه از خطای احتمالی چشم‌پوشی کرد. مسیر پل‌دی از این نقاط می‌گذره:

  • کنتاکی (سرپناه مهربان)
  • ویرجینیا (خانه‌ی برندیوان که بهش فروخته می‌شه.)
  • جورجیا (زندانی که بعد از اقدام به قتل برندیوان بهش فرستاده می‌شه.)
  • ساوانا (بعد از فرار از زندان، به این سمت فرار می‌کنن و چروکی‌ها رو در مسیر می‌بینن.)
  • دیلاویر (با حرکت به سمت شمال آزاد، به دیلاویر می‌رسه و در این‌جا زنی پل‌دی رو برادرزاده‌‌اش جا می‌زنه.)
  • سینسیناتی (خونه‌ی ست)

در نهایت، به ایمی می‌رسیم که به اندازه‌ی ست و پل‌دی شخصیت کلیدی‌ای نیست و شاید نیازی به بررسی مسیرش در این‌جا نباشه؛ اما برای من این جالب بود که با پای پیاده و بدون آب و غذا برای رسیدن به جایی حرکت کرده که تقریبا ۱۲ روز کامل باهاش فاصله داره.

سوالات

دلبند که بود؟

شاید بشه گفت این سوال یکی از دلایل اصلی‌ای بود که من به‌خاطرش این مطلب رو نوشتم.

اولین جوابی که می‌شه به این سوال داد، اینه که دلبند همون دختر مرده‌ی سته که در کالبد جدیدی برگشته. دلایل زیادی هست که فکر کنیم این حرف درسته، شاید مهم‌تر از همه اسم شخصیت. علاوه بر این، هم‌سنی دلبند با دختر مرده‌ی ست، حسی شبیه به پاره شدن کیسه‌ی آب که بعد از دیدن دلبند به ست دست می‌ده، چیزهایی که دلبند درباره‌ی ست می‌دونه (مثل گوشواره‌ها یا آوازی که ست برای بچه‌هاش می‌خونده)، جای زخم زیر چونه‌ش و نفسش که بوی شیر می‌ده دلایل دیگه‌ای هستن که باعث می‌شن باور کنیم این نتیجه‌گیری درسته. حس دلبند به ست مخلوطی از عشق و نفرته که در کتاب می‌تونیم هر دو رو ببینیم، از هر روز بعد از کار به استقبال ست رفتن تا تلاش برای خفه کردنش.

اما این فرض به تنهایی نمی‌تونه تمام سرنخ‌هایی که برای درک گفته‌های دلبند لازم داریم رو بهمون بده. از جمله مواردی که این فرض قادر به توجیهش نیست بخش ۲۲ و ۲۳ کتابه (صفحات ۳۱۲ تا ۳۲۲). تو این دو بخش، دلبند درباره‌ی تجربیاتی که قبل از رسیدن به ۱۲۴ داشته صحبت می‌کنه؛ اما فرض این که دلبند واقعا دختر ست باشه، برای درک معنای حرف‌هاش کافی نیست. من تو بخش بعدی این دو فصل رو تا حد امکان توضیح می‌دم؛ اما اگر شواهد دیگه‌ای که در طول خوندن کتاب بهمون داده می‌شه رو درنظر بگیریم، به جواب احتمالی دیگه‌ای برای این سوال می‌رسیم؛ این که دلبند یک موجود فراطبیعی‌ نیست، بلکه زن جوانیه که در کودکی به همراه مادرش با کشتی‌های حمل بردگان از آفریقا به آمریکا آورده شده. تنهایی دنور و نیازش به یک دوست و همدم، و نیاز ست به این که بتونه خودش رو ببخشه و اشتباهش رو جبران کنه، باعث می‌شه که اون‌ها به این نتیجه برسن که دلبند در واقع همون دختر سته. همین‌طور که در بخشی از کتاب می‌خونیم:

در اتاق دنور، آنها می‌توانستند با خیال راحت، شبها وقتی ست و پل به خواب می‌رفتند و روزها، قبل از بازگشتشان به خانه با یکدیگر پرچانگی کنند. حرفهای شیرین و دیوانه‌واری که پر بود از جمله‌های نیمه‌کاره، رویاها و سوء تعبیرهایی بس هیجان‌انگیزتر از هر نوع درک درستی. صفحه ۱۰۶

در بخش ۲۲ و ۲۳، توصیف سفر دلبند در کشتی‌های حمل بردگان رو می‌خونیم. اگر بخوایم به این سوال جواب بدیم که بعد از رسیدن به آمریکا چه اتفاقاتی برای دلبند افتاده و کجا بوده، حرف‌های «از دین آزاد» و «الا» رو داریم که می‌تونه بهمون کمک کنه:

ست گفت: – هوم. هوم. و به دنور گفت فکر می‌کند که دلبند احتمالا از سوی مرد سفیدپوستی که او را برای استفاده شخصی خود نگه داشته بود، زندانی شده و اجازه خروج هم نداشته است. بعد حتما فرار کرده و به پل یا جای دیگری رسیده و تمام و کمال دچار فراموشی شده بود. برای الا هم یک چنین اتفاقی افتاده بود، با این فرق که در مورد او دو مرد در کار بود – یک پدر و یک پسر – و الا همه جزئیات آن را به یاد می‌آورد. بیش از یک سال او را برای خودشان در اتاقی زندانی کرده بودند. صفحه ۱۸۱

– چی داری می‌گی! هوم. یه دختره بود که یه مرد سفید تو یه خونه‌ای تو دیرکریک زندونیش کرده بود. تابستون سال قبل جسد اون مردو پیدا کردن و دختره هم رفته بود. شاید خودش باشه. مردم می‌گن مرده اونو از وقتی دختربچه بوده اون تو نگه داشته بوده. صفحه ۳۴۸

در بخشی از داستان، ست حرف‌های «نان» رو به خاطر میاره که در این بخش مشخص می‌شه مادر ست هم در آفریقا متولد شده و در شرایط مشابه دلبند و مادرش به آمریکا اومده.

نان با بازوی سالمش او را بغل کرد و باقیمانده بازوی بریده شده‌اش را در هوا تکان داد و گفت: – ست کوچولو برات می‌گم، برات می‌گم. و این کار را کرد. او به ست گفت که مادرش و خودش، نان، با هم از راه دریا آمده بودند. صفحه ۹۹

این تشابه، باعث مطرح شدن این تئوری شده که شاید دلبند به جز دختر ست، مادرش هم هست و یک شخصیت دوگانه داره. نظر شخصی من اینه که این تئوری خیلی قابل قبول نیست. جمعیت زیادی از طریق کشتی‌ها به آمریکا آورده شدن و به نظرم این اشتراک بین دلبند و مادر ست برای چنین نتیجه‌گیری‌ای کافی نیست. به علاوه، دلبند به همراه مادرش سوار کشتی‌ها شده که برای مادر ست، همچین حرفی نمی‌شه زد.

به جز موارد فوق، می‌شه دلبند رو نه یک فرد، بلکه به عنوان نمادی از مقابله‌ی ست با گذشته‌ش دید. در خاطرات ست می‌بینیم که بعد از فرار از سرپناه مهربان، ست وارد دوره‌ی جدیدی می‌شه و تلاش می‌کنه از گذشته‌ش و تمام مسائل حل‌نشده‌ی اون فرار کنه. بعد از مرگ بیبی‌ساگز و در دوره‌ای که ست و دنور تنها زندگی می‌کنن، دیگه هیچ چیزی وجود نداره که ست رو به گذشته‌ش وصل کنه.

اما رسیدن پل‌دی، کسی که گذشته‌ی مشترکی با ست داره، اوضاع رو تغییر می‌ده. پل‌دی با حرف‌هاش و اطلاعات جدیدی که به ست می‌ده، خاطرات گذشته‌ رو براش زنده می‌کنه. خیلی وقت‌هایی که ست و پل‌دی کنار همن می‌بینیم که با هم درباره‌ی سرپناه مهربان صحبت می‌کنن، و یا حتی اگر صحبت نکنن هر دو بهش فکر می‌کنن. هم‌چنین، شب قبل از ورود دلبند به داستان، این حرف‌ها رو از پل‌دی می‌شنویم:

– ست حالا که من این‌جا پیش تو و دنورم، می‌تونی هرجا که دلت می‌خواد بری. اگه دلت خواست شیرجه برو چون که من می‌گیرمت خوشگله، قبل از این که بیفتی می‌گیرمت، هر چقدر دلت خواست تو خودت فرو برو. من پاهاتو می‌گیرم. خیالم تخته که خودت دوباره بیرون می‌آیی. صفحه ۷۴

در پایان داستان و بعد از رفتن دلبند هم، مکالمه‌ی زیر رو بین پل‌دی و ست داریم:

– ست! تو و من بیشتر از هر کس دیگه‌ای دیروز داریم. ما یه خورده هم فردا لازم داریم. صفحه ۴۰۱

در این شرایط، بیشتر شدن تنش بین ست و دلبند، می‌تونه نشون‌دهنده‌ی درگیری بیشتر ست با حوادث گذشته‌ش باشه. و می‌شه گفت که دلبند و عطش بی‌پایانش برای دونستن سرگذشت ست، نه تنها ست و دنور رو با گذشته‌‌شون روبرو می‌کنه، بلکه در پایان داستان، حتی این کار رو برای جامعه‌ی محلی هم انجام می‌ده.

اما در نهایت، نمی‌شه مطمئن شد که تونی موریسون زمان خلق شخصیت دلبند چه فکری در سر داشته. برای پذیرفتن و رد کردن هر کدوم از این تئوری‌ها دلایل کافی در کتاب هست. اما هدف کتاب هم رمزگشایی شخصیت دلبند نیست، بلکه به یاد آوردن و زنده کردن داستان کسانی‌ست که چندین سال قبل، زندگی و حتی مرگشون پر از رنج بوده.

I thought that in the folklore and in the songs and in early poetry or lyrics, there was never much mention of the “middle passage.” The poems that I know about this period are recent — after the 1960s. So there was a part of history, of that journey from Africa to America, that black people themselves had never spoken about. I understand that omission, because to dwell on it would perhaps paralyze you to the point of not being able to survive everyday life. It was too painful to remember, yet I had the impression that it was something that needed to be thought about by Afro-Americans. With Beloved, I am trying to insert this memory that was unbearable and unspeakable into the literature. Not only to write about a woman who did what Sethe did, but to have the ghost of the daughter return as a remnant of a period that was unspoken. It was a silence within the race. So it’s a kind of healing experience. There are certain things that are repressed because they are unthinkable, and the only way to come free of that is to go back and deal with them.

و همون‌طور که در متن بالا اشاره می‌شه، بد نیست این رو هم بدونیم که دلبند بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده. در سال ۱۸۵۶، مارگارت گارنر که یک زن برده‌ی سیاه‌پوست بوده، به همراه همسرش (رابرت) و بچه‌هاشون از کنتاکی فرار می‌کنن و به اوهایو می‌رن؛ اما ماموران قانون و صاحبش اون‌ها رو پیدا می‌کنن. مارگارت قبل از دستگیری، دخترش رو می‌کشه تا جلوی بردگی مجددش رو بگیره.

بخش ۲۲ و ۲۳ کتاب چه معنی‌ای دارن؟

همون‌طور که قبلا گفتم، این دو بخش توصیف تجربیات دلبند قبل از رسیدن به ۱۲۴ هستند. متن این دو بخش حالت شعرگونه داره. درک معنی این دو بخش در اولین بار مطالعه‌ی کتاب کار خیلی ساده‌ای نیست، چون متن خیلی پراکنده نوشته شده و روند تعریف رویدادها خطی نیست. دلیل این اتفاق می‌تونه این باشه که دلبند در حال به یاد آوردن خاطرات کودکیشه که مدت زیادی ازشون گذشته. همون‌جور که خودش می‌گه:

من بزرگ نیستم صفحه ۳۱۳، خط ۴

برای همین مسیر فکریش که ما رو هم درش می‌بره خیلی سرراست نیست. این‌جا می‌خوام که تا حد امکان سرگذشت دلبند رو با توجه به این دو بخش بررسی کنیم.

من دلبندم و او مال من است. صفحه ۳۱۲، خط ۱

تا این‌جای داستان، می‌دونیم که دلبند این عبارت رو زمانی به کار می‌بره که می‌خواد درباره‌ی مادرش صحبت کنه. قبل از این که وارد جزئیات بشیم، تو فصل ۲۴، دلبند خلاصه‌ای از مراحل فقدان مادرش بهمون می‌گه که بهتره اول نگاهی به اون بندازیم.

سه بار گمش کردم: یک بار وقتی گل می‌چید و به خاطر ابرهای دودآلود و پرسروصدا؛ بار دیگر وقتی به جای لبخند زدن به من توی دریا رفت؛ و یک بار هم زیر پل، وقتی توی آب رفتم تا به او بپیوندم و او به طرفم آمد ولی لبخند نزد. صفحه ۳۱۹، خط ۲

توصیفات اولین مرحله، شبیه خط‌های اول بخش ۲۲ ئه:

او را می‌بینم که گلها را از لابه‌لای برگ‌ها می‌کند آنها را توی سبد گردی می‌گذارد برگها مال او نیستند او سبد را پر می‌کند علفها را کنار می‌‌زند دلم می‌خواست کمکش می‌کردم ولی ابرها جلویم را گرفته‌اند صفحه ۳۱۲، خط ۱

این که منظور از ابرها چیه، در بخش بعدی توضیح داده شده:

وقتی او داشت گل می‌چید، دلم می‌خواست کمکش کنم ولی ابرهای باروت تفنگ جلوی چشمم را گرفتند و او را گم کردم. صفحه ۳۱۹، خط ۱

با توجه به چیزی که درباره‌ی تجارت برده می‌دونیم، می‌شه حدس زد که این توصیفات برای زمانیه که دلبند و مادرش به اجبار اسیر شدن تا برای کار به آمریکا فرستاده بشن. دلبند به گوشواره‌های مادرش زمان دستگیری‌شون اشاره می‌کنه.

اوایل می‌توانستم آن زن را ببینم نمی‌توانستم کمکش کنم چون ابرها جلویم را می‌گرفتند اوایل می‌توانستم او را ببینم درخشش روی گوشهایش را صفحه ۳۱۴، خط ۹

بعد از این، دلبند از کشتی‌های حمل برده تعریف می‌کنه.

همه‌چیز حالاست همیشه حالاست هرگز آن زمان برنمی‌گردد که من قوز نکرده بودم و دیگران را تماشا نمی‌کردم که آن‌ها هم قوز کرده بودند صفحه ۳۱۲، خط ۸

(یه نکته‌ی فرعی، در ترجمه‌ی کتاب فعل‌ها به این شکل ترجمه نشده بودن؛ اما با توجه به متن انگلیسی کتاب به نظرم رسید که این‌جوری واضح‌تره.) حجم زیاد جمعیت، باعث قوز کردن آدم‌های داخل کشتی می‌شده و دلبند که از به پایان رسیدن وضعیت ناامیده، فکر می‌کنه که اوضاع همیشه همین‌طوری می‌مونه.

اوایل زنها جدا از مردها و مردها جدا از زنها هستند توفانها مردها را با زنها و زنها را مردها قاطی می‌کند از همان موقع بود که افتادم زیر یک مرد صفحه ۳۱۴، خط ۱۸

اوایل سفر زن‌ها و مردها جدا از هم نگه‌داری می‌شدن، ولی بعد از طوفان همه به یک جا منتقل می‌شن و این باعث می‌شه که دلبند با مرد دندان-مرواریدی آشنا بشه.

اگر آب بیشتری برای نوشیدن داشتیم می‌توانستیم اشک هم بریزیم ما نمی‌توانیم عرق کنیم یا صبح ادرار کنیم به همین خاطر مردهای بدون پوست مال خودشان را برایمان می‌آورند یک بار برایمان سنگ‌های شیرینی آوردند که بمکیم … اوایل می‌توانستیم استفراغ کنیم حالا دیگر نمی‌کنیم حالا دیگر نمی‌توانیم صفحه ۳۱۳، خط ۵

در این بخش‌ها دلبند از شرایط داخل کشتی و رفتار سفیدپوست‌ها با برده‌ها می‌گه. مردان بدون پوست استعاره از سفیدپوست‌هاست و منظور از سنگ‌های شیرین، نان خشکه.

همه ما تقلا می‌کنیم که از جسمهایمان بیرون بیاییم مرد روی صورت من این کار را کرد سخت است آدم کاری کند که برای همیشه بمیرد آدم یک‌کمی می‌خوابد و بعد برمی‌گردد صفحه ۳۱۳، خط ۹

در چنان شرایطی، آدم‌ها مرگ رو به زندگی ترجیح می‌دادن و مردن براشون یک دستاورد محسوب می‌شده. و مردی که روی صورت دلبند بوده، یکی از کساییه که موفق به این کار می‌شه. توصیفاتی که دلبند از محیط می‌کنه، می‌تونه این تصور رو برای خواننده ایجاد کنه که داره دنیای بعد از مرگ رو وصف می‌کنه؛ و این هدف تونی موریسون بوده، بیان شباهت محیط کشتی‌ها با جایی مثل برزخ یا قبر.

او را دوست دارم چون آوازی بلد است وقتی رویش را برگرداند تا بمیرد من دندان‌هایش را دیدم که از لابه‌لای آنها آواز می‌خواند آوازش به دل می‌نشست آوازش درباره جایی بود که زنی گلها را لابه‌لای برگها می‌کند و در سبد گردی می‌گذارد صفحه ۳۱۴، خط ۲۱

بعد از مرگ مرد با دندون‌های سفید که آوازهایی درباره آفریقا می‌خونده، دلبند می‌تونه دوباره مادرش رو ببینه.

تحمل ندارم آن زن را دوباره گم کنم مرد مرده‌ی من، مثل ابرهای پرسروصدا جلویم را گرفته وقتی آن مرد روی صورتم می‌میرد بالاخره می‌توانم صورت آن زن را ببینم صفحه ۳۱۵، خط ۶

اما با دیدن مادرش، متوجه تغییراتی در اون می‌شه.

اون هیچ چیزی به گوشهایش آویزان نکرده است اگر من دندان‌هایم مثل آن مردی بود که روی صورتم مرد حلقه‌ی دور گردنش را گاز می‌گرفتم گاز می‌گرفتم و آن را می‌کندم می‌دانم که از آن خوشش نمی‌آید صفحه ۳۱۴، خط ۳

گوشواره‌های مادر دلبند ازش گرفته شده و زنجیری هم به دور گردنش بسته شده. (خوبه این رو هم یادآوری کنم که حلقه‌ی دور گردن، همون‌چیزیه که دلبند معتقد بود داشته باعث خفگی ست تو جنگل هم می‌شد.) دلبند ناراحتی مادرش رو متوجه می‌شه و اون رو به دلتنگی برای اشیاء تعبیر می‌کنه.

او گوشواره‌هایش را می‌خواهد او سبد گردش را می‌خواهد صفحه ۳۱۴، خط ۱۶

در این بین، سفیدپوست‌ها افراد مرده رو جدا می‌کنن و این کار به دلبند و بقیه افراد کمی فضای بیشتر می‌ده.

حالا دیگر قوز نکرده‌ایم ما ایستاده‌ایم ولی پاهایم مثل چشمهای مرد مرده خشک هستند نمی‌توانم بیفتم چون جا نیست مردهای بدون پوست سر و صدای زیادی می‌کنند … کسانی که موفق شده‌اند بمیرند روی هم کپه شده‌اند نمی‌توانم مردم را پیدا کنم همان مردی که دندان‌هایش را دوست داشتم یک چیز داغ تپه کوچکی از آدم‌های مرده صفحه ۳۱۳، خط ۱۸

عبارت «یک چیز داغ» که بارها در این فصل به کار برده می‌شه، توصیف دلبند از شدت احساساتشه که می‌تونه به گرمای عشق دلبند به مادرش یا حس گرمای اشک اشاره کنه. بعد از این، مرده‌ها به دریا انداخته می‌شن.

مردهای بدون پوست با چماق آنها را هل می‌دهند … مرده‌ها در دریایی می‌افتند که رنگ نان دارد صفحه ۳۱۴، خط ۱

دلبند می‌بینه که مرد با دندان‌های سفید به داخل آب می‌افته و بعد، دومین مرحله‌ی جدایی دلبند از مادرش اتفاق می‌افته.

آن زن می‌خواهد به من لبخند بزند نزدیک است لبخند بزند گوشواره‌های نوک‌تیزش دیگر نیستند مردهای بدون پوست خیلی سر و صدا می‌کنند آنها مرد من را هل می‌دهند آنها زنی که صورت مرا دارد هل نمی‌دهند آن زن وارد می‌شود آنها او را هل نمی‌دهند آن زن وارد می‌شود صفحه ۳۱۵، خط ۸

در واقع، مادر دلبند خودکشی می‌کنه و خودش کنار اجساد، به داخل آب می‌پره. برای دلبند، پذیرش این که مادرش نه به اجبار، بلکه به خواست خودش ازش جدا شده سخت بوده و دلیل این تصمیم رو درک نمی‌کرده.

فقط می‌خواهم بدانم چرا او رفت توی دریا جایی که ما قوز کرده بودیم؟ چرا درست این کار را لحظه‌ای کرد که نزدیک بود به من لبخند بزند؟ صفحه ۳۱۸، خط ۱۳

بعد از این واقعه، دلبند به خاطرات پایان سفر با کشتی می‌رسه.

زیر بارش باران ایستاده‌ام دیگران را برده‌اند مرا نبرده‌اند من مثل باران می‌بارم آن مرد را می‌بینم که چیزی می‌خورد آن تو من قوز کرده‌ام تا همراه باران نبارم به‌زودی تکه‌تکه می‌شوم آن مرد در جایی که خوابیده‌ام درد می‌کشد او انگشتش را آنجا می‌گذارد من غذا را می‌اندازم و تکه‌تکه می‌شوم صفحه ۳۱۵، خط ۲۲

همه‌ی برده‌ها از کشتی خارج شدن ولی دلبند هنوز اون‌جاست. دلبند در این‌جا دردی رو به یاد میاره که بعد از تجاوزهای جنسی مرد سفیدپوستی که همراهش بوده تحمل می‌کرده. دلبند قبلا هم در کتاب به این اشاره کرده بوده که یک مرد سفید رو می‌شناخته.

به غیر از این روشن‌ترین خاطره‌ای که داشت و مرتب تکرار می‌کرد خاطره‌ی پل بود. روی پل ایستاده بود و به پایین نگاه می‌کرد و آشنایی با یک مرد سفید. صفحه ۱۸۱، خط ۱۱

مرد اسم دلبند رو بهش می‌ده.

این حرف برای دلبند خوشایند نبود. او می‌گفت که موقع گریه کردن تک و تنها بوده،‌ آن مرد مرده روی او خوابیده بوده، چیزی برای خوردن نداشته، روحهای بدون پوست انگشتهایشان را توی بدن او فرو می‌کردند و توی تاریکی به او دلبند می‌گفتند و توی روز لکاته. صفحه ۳۵۴، خط ۲۳

این مساله رو یک بار دیگه هم در صحبت‌های دلبند و دنور متوجه می‌شیم.

– چرا اسم خودتو گذاشتی دلبند؟ دلبند چشمانش را بست. – تو سیاهی اسم من دلبنده. صفحه ۱۱۶، ۱۳

زخم‌های روی صورت دلبند یا دردی که در خاطراتش بهش اشاره می‌کنه، می‌تونن شرایطی که دلبند تو اون بوده رو برامون توصیف کنن؛ ولی دلبند برای مدت زیادی اون‌جا می‌مونه چون منتظر برگشت مادرشه.

روی پل منتظر می‌مانم چون آن زن زیر پل است شب می‌شود و روز می‌شود باز باز شب روز شب‌ روز صفحه ۳۱۶، خط ۶

در متن کتاب، دلبند چندین بار به این پل اشاره می‌کنه و برداشت اولیه‌ی خواننده اینه که داره درباره‌ی پلی روی زمین حرف می‌زنه؛ اما با توجه به توصیفات این بخش، به نظر میاد که منظور از پل، پل فرماندهی کشتی (bridge) بوده باشه.

بخش‌های مختلف کشتی – تصویر از shipfever.com

همون طور که در جواب سوال قبلی گفتم، این که بعد از این مرحله چه اتفاقی برای دلبند می‌افته تو این دو بخش توضیح داده نمی‌شه و بهترین حدسی که می‌تونیم داشته باشیم، حرف‌های از دین آزاد و الاست. به هر نحوی، بعد از چندین سال، دلبند از اون‌جا فرار می‌کنه و به رودی می‌رسه که نزدیک خونه‌ی ست بوده و به لاک‌پشت‌هایی اشاره می‌کنه که قبلا با دنور هم دیده بودنشون.

منتظرم حلقه آهنی دور گردنم نیست هیچ کشتی ای از روی این آب نمی‌گذرد هیچ مرد بدون پوستی نیست مرد مرده‌ام این‌جا روی موجها بالا و پایین نمی‌رود دندان‌هایش آن ته هستند جایی که رنگ آبی هست و علف صفحه ۳۱۶، خط ۸

دلبندی که تازه آزاد شده، اول متوجه هست که این رود با دریایی که مادرش و مرد توش افتادن فرق داره؛ اما دیدن چیزی مثل دندون‌های مرد کف آب (احتمالا مروارید یا بازتاب نور) ذهنش رو به هم می‌ریزه.

صورت او را می‌بینم که صورت من است این همان صورتی است که توی جایی که قوز کرده بودیم می‌خواست به من لبخند بزند حالا او نزدیک است لبخند بزند صورتش از لابه‌لای آب پیدا می‌شود صفحه ۳۱۶، خط ۱۵

دلبند بازتاب صورت خودش رو روی آب می‌بینه و به خاطر دیدن دندون‌ها، به این نتیجه می‌رسه که این چهره هم، چهره‌ی مادرشه.

باید صاحب صورت خودم بشوم توی آب می‌روم علفها کنار می‌روند او علفها را کنار می‌زند من توی آب هستم و او دارد می‌آید … در آرزوی به هم پیوستن هستیم صفحه ۳۱۶، خط ۲۰

دلبند برای رسیدن به مادرش، وارد آب می‌شه؛ اما تصویر روی آب از بین می‌ره و سومین مرحله‌ی جدایی دلبند از مادرش اتفاق می‌افته.

صورت خودم از پیشم رفته است خودم را می‌بینم که شناکنان دور می‌شوم یک چیز داغ کف پاهایم را می‌بینم تنها هستم صفحه ۳۱۷، خط ۶

و بعد از این که از آب خارج می‌شه به دنبال جایی برای زندگی به خونه‌ی ست می‌رسه. روی کنده درختی روبروی خونه ۱۲۴ برای استراحت می‌شینه و چشماش رو می‌بنده و وقتی چشم‌هاش رو باز می‌کنه، صورت ست رو می‌بینه.

وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم صورتی را می‌بینم که گم کرده بودم ست همان صورتی است که از پیشم رفت ست مرا می‌بیند که دارم او را می‌بینم و من لبخند را می‌بینم صورت خندان او جایی است برای من این همان صورتی است که گم کردم این صورت من است که به من لبخند می‌زند بالاخره این کار را می‌کند صفحه ۳۱۷، خط ۱۳

لبخند ست دلبند رو به این نتیجه می‌رسونه که ست مادرشه. و تمام اتفاقات دیگه‌ و سوء تفاهم‌هایی که در طول داستان می‌افته، در نهایت دلبند رو از این موضوع مطمئن‌تر هم می‌کنه و دیگه جای شکی براش باقی نمی‌ذاره.

من دلبندم و او مال من است. ست همان زنی است که گل می‌چید؛ گلهایی زرد، جایی قبل از آنجا که قوز کرده بودم. او گلها را از لابه‌لای برگ‌های سبزشان می‌کند. آنها حالا روی لحاف رختخوابمان هستند. صفحه ۳۱۸، خط ۱

چرا دلبند در پایان داستان حامله بود؟

در فصل سوم داستان، به چاق‌تر شدن دلبند اشاره می‌شه و در پایان، مشخص می‌شه که دلبند حامله بوده. علاوه بر این، می‌بینیم که نقش دلبند و ست در رابطه‌ی مادر-دختری جابجا می‌شه. بهترین جوابی که من برای این سوال پیدا کردم، اینه که دلبند با این کار داره مهم‌ترین بخش هویت ست رو که مادر بودنشه ازش می‌گیره. دلبند، چه دختر واقعی ست باشه و چه دختر فرد دیگه‌ای که به اشتباه فکر می‌کنه ست مادرشه، به هر حال دلایل کافی برای خشمگین بودن از ست داره و این شدیدترین تنبیهیه که می‌تونسته برای ست درنظر بگیره.

دلبند روی ست خم شده بود؛ انگار که مادر بود و ست بچه‌ای که داشت دندان درمی‌آورد؛ آخر غیر از لحظاتی که دلبند به او نیاز داشت، ست در گوشه‌ای روی یک صندلی کز می‌کرد. هرچه دلبند چاق‌تر می‌شد، ست بیشتر آب می‌شد؛ هرچه نگاه دلبند درخشان‌تر می‌شد، چشمان ست که سابق هرگز بی‌اختیار پلکهایش سنگین نمی‌شد، از شدت خواب‌آلودگی تبدیل به دو شکاف می‌شد. صفحه ۳۶۷، خط ۱۶

جامعه محلی در کتاب چه نقشی داشتند؟

مشکلات زندگی اهالی خونه‌ی ۱۲۴، با دور شدن جامعه‌ی محلی از اون‌ها شروع می‌شه و در نهایت هم، حضور جامعه‌ی محلی بهشون کمک می‌کنه تا به شرایط عادی برگردن. این مساله، اهمیت جامعه محلی رو بین سیاه‌پوستانی که قبلا برده بودن نشون می‌ده. بدون کمک این جوامع، شاید برده‌داری هیچ وقت به پایان نمی‌رسید.

او می‌خواست برای پل‌دی تعریف کند چون به خیالش این موضوع که چرا بیبی‌ساگز و او آنها را ندیده بودند، اهمیت داشت و نیز می‌خواست درباره جشن صحبت کند، چون معلوم می‌شد که چرا هیچ‌کس ندوید تا آنها را خبر کند. نه الا، نه جان و نه هیچکس تا جاده بلوستون ندوید تا خبر آمدن سفیدپوستان تازه‌وارد با آن نگاه خاص را بدهد. نگاه خاص مجریان عدالت. نگاهی که هر سیاهی همزمان با نگاه مادرش یاد گرفته بود که آن را بشناسد. این عدالت‌گستری مثل پرچمی برافراشته هیزم آدم‌سوزی، شلاق، مشت و دروغ را خیلی پیش از آنکه جلو چشم همه قرار بگیرند، خبر می‌داد و گویی تلگراف می‌کرد. هیچکس آنها را باخبر نکرد و ازدین آزاد قبول نداشت که روزی طولانی و خسته‌کننده که به شادخواری گذشته بود، روح آنها را کرخت کرده بود؛ بلکه چیز دیگری – چیزی مثل بدجنسی – آنها را واداشته بود که خود را کنار بکشند یا توجهی نکنند و یا به خود بگویند که احتمالا کس دیگری در همان لحظه برای بردن خبر به خانه جاده بلوستون در راه بود. صفحه ۲۳۶، خط ۱۹

شخصیت‌ها

در پایان، لیستی از شخصیت‌های داستان رو می‌نویسم که اگه با گذشت زمان فراموش شدن، بتونیم راحت‌تر به یاد بیاریمشون.

ست – Sethe

شخصیت اصلی داستان که قبلا در سرپناه مهربان برده بوده و به سینسیناتی فرار کرده. ارباب ست در سرپناه مهربان به دنبالش میاد تا اون و بچه‌هاش رو برگردونه و ست برای جلوگیری از این اتفاق، تصمیم به کشتن بچه‌هاش می‌گیره؛ اما فقط موفق به کشتن سومین بچه‌ش می‌شه. (شاید جالب باشه که به شماره‌ی خونه‌ای که ست در اون ساکن بود اشاره کنم، خونه‌ی ۱۲۴ که شماره‌ی ۳ ازش حذف شده.)

لو – Lu

نامی که ست در حین فرار خودش رو باهاش معرفی کرد.

دلبند – Beloved

دختر اول ست که در سال ۱۸۵۵ کشته می‌شه و بعد روحش خونه رو تسخیر می‌کنه. سال‌ها بعد فردی با این نام به خونه‌ی ست برمی‌گرده.

دنور – Denver

دختر دوم ست که ست هنگام فرار از سرپناه مهربان، اون رو حامله بود.

هاوارد و باگلار – Howard and Buglar

پسران ست که به خاطر ترس از روح یا ست، از خونه فرار می‌کنن.

هال – Halle

شوهر ست که بعد از دیدن آزاری که ست در سرپناه مهربان می‌بینه، عقلش رو از دست می‌ده.

بیبی‌ ساگز – Baby Suggs

مادر هال که تا وقتی که هال آزادیش رو بخره در سرپناه مهربان کار می‌کرده و بعد از اون، به سینسیناتی میاد.

جنی – Jenny

نامی که روی برگه‌ی فروش بیبی‌ساگز نوشته شده.

آقا و خانم گارنر – Mr. and Mrs. Garner

صاحبان سرپناه مهربان که با برده‌هاشون با حسن نیت بیشتری برخورد می‌کردن.

معلم مدرسه – Schoolteacher

شوهرخواهر آقای گارنر که بعد از فوت او، برای سر و سامان دادن به کارهای مزرعه به سرپناه مهربان میاد. رفتار معلم مدرسه با برده‌ها، بر خلاف آقای گارنر، به شدت خشن بوده.

پل‌ای – Paul D

برده‌ی دیگری از سرپناه مهربان که بعد از تلاش ناموفقش برای فرار، فروخته می‌شه. بعد از اون، پل‌دی تلاش می‌کنه تا ارباب جدیدش رو بکشه و به همین دلیل به آلفرد جورجیا فرستاده می‌شه. پل‌دی مدتی اون‌جا کار می‌کنه تا روزی با بقیه‌ی برده‌ها از اون‌جا فرار می‌کنه و در نهایت به خونه‌ی ست در سینسیناتی می‌رسه.

پل‌ای – Paul A

برادر پل‌دی که برده‌ی دیگری در سرپناه مهربان بوده و توسط معلم مدرسه حلق‌آویز می‌شه.

پل‌اف – Paul F

برادر دیگر پل‌دی که توسط خانم گارنر فروخته می‌شه.

شماره شش – Sixo

برده‌ی دیگری که در سرپناه مهربان بوده و بعد از اقدام به فرار گرفته می‌شه. شماره شش به درخت بسته می‌شه و آتش زده می‌شه.

زن سی‌مایلی – Thirty-Mile Woman

زنی که با شماره شش در رابطه بوده و موفق به فرار می‌شه. زن سی‌مایلی موقع فرار حامله بود و شماره شش، در زمان مرگش، اسم «شماره هفت» رو برای بچه‌شون انتخاب می‌کنه.

ایمی دنور – Amy Denver

دختر سفیدپوستی که قصد سفر به بوستون رو داشت و بعد از فرار ست از سرپناه مهربان، بهش کمک می‌کنه تا دنور رو به دنیا بیاره و ست اسم اون رو روی دنور می‌ذاره.

از دین آزاد – Stamp Paid

برده‌ی سابقی که ست و دخترش رو از رودخانه‌ی اوهایو رد می‌کنه و به شکل‌های مختلف، به ست و بیبی ساگز کمک می‌کنه. اسم اصلی از دین آزاد جاشوا بوده؛ اما بعد از این که مجبور می‌شه زنش رو به پسر اربابش واگذار کنه، به این نتیجه می‌رسه که دیگه دینی به کسی نداره و به همین دلیل اسمش رو عوض می‌کنه.

وشتی – Vashti

زن از دین آزاد.

خانم و آقای بودوین – Mr. and Ms. Bodwin

خواهر و برادری که به برده‌داری اعتقاد نداشتن و بعد از آزادی بیبی‌ساگز، خونه‌ی ۱۲۴ رو بهش می‌دن.

جینی – Janey

خدمتکار خانم و آقای بودوین.

الا – Ella

زنی که بعد از رد شدن ست از رودخانه‌ی اوهایو و بعدها در خونه‌ی ۱۲۴، به ست کمک می‌کنه.

جان – John

شوهر الا.

نان – Nan

برده‌ای که در کودکی از ست مراقبت می‌کرده و به همراه مادر ست با کشتی‌های حمل بردگان به آفریقا اومده بوده.

آقای ساویر – Mr. Sawyer

صاحب رستورانی که ست در اون کار می‌کرده.

خانم جونز – Lady Jones

زنی که به بچه‌های سیاه‌پوست آموزش می‌داده.


دلبند نقدهای مثبت زیادی در رسانه‌ها دریافت کرد، به عنوان مثال Los Angeles Times اون رو کتابی معرفی کرد که نمی‌شه ادبیات آمریکا رو بدون اون تصور کرد. دلبند کتابی نیست که به‌ آسون‌خوان بودن معروف باشه، اما جدای از سختی‌های ادبی، می‌تونه تا مدت‌ها فکر خواننده رو درگیر کنه و ذهنش رو به چالش بکشه. برای من، دلبند کتابی بود که باعث شد دیدم به ادبیات و داستان‌ها تغییر کنه و هر بار که خوندمش، چیزهای جدیدی ازش دریافت کردم. من معمولا دلبند رو به این شکل معرفی می‌کنم که علاوه بر تمام عناصری که لازمه در یک رمان و داستان خوب باشه، جذاب و زیبا هم نوشته شده. امیدوارم شما هم از خوندنش به اندازه‌ی من لذت برده باشین.

منابع