همیشه بهش می‌گفتم تو به دنیام یه شکل دیگه دادی. آره، یه بخشیش به همون دلیلیه که همه فکر می‌کنن. چون وقتی اومد تو زندگیم همه چی عوض شد. به خاطر من اومد وسط تاریکی، که بتونه دستمو بگیره و با خودش ببره تو دل خورشید. نور پاشید بهم. بلد بود چجوری آرومم کنه. اما فقط این نبود. دیدی بعضیا جهان‌گردن و می‌خوان همه‌ی دنیا رو کشف کنن؟ من می‌خواستم اونو کشف کنم، تنش رو، پوستش رو، جای زخم‌هاش رو، و معمای داستان پشت هر کدومشون رو.

با بقیه فرق داشت. زخم‌هاش رو قایم نمی‌کرد، روشون رو نمی‌پوشوند. حتی گاهی ماژیک برمی‌داشت، دورشون خط می‌کشید تا پررنگ شن. وقتی این کارو می‌کرد، بدنش مثل نقشه‌ی اقیانوسی می‌شد که از هر گوشه‌ش یه جزیره سر درآورده. ماژیکو ازش می‌گرفتم و به هم وصلشون می‌کردم، که مثلا بشه مسیرهای امنی که قایق‌ها می‌تونن ازشون استفاده کنن تا بین جزایر جابجا شن.

یه جای زخم رو صورتش داشت، یه فرورفتگی مثلثی کنار بینی. گاهی به جای کل مثلث، دو ضلعش رو مثل یه علامت کوچک‌تر پررنگ می‌کرد. یکی هم اون ور صورتش می‌کشید تا شبیه گربه‌ها بشه. تو اون شکل و شمایل مهم نبود چی بگه، هر کاری می‌خواست انجام می‌دادم. می‌گفت یادگاری دعوا با یه بچه‌ی غریبه تو خیابونه. می‌گفت نمی‌دونه چرا، ولی همیشه این تصور رو داره که حتما اون بچه هم یه جای زخم همین شکلی روی صورتش داره. برای همین همیشه به چهره‌ی آدم‌هایی که توی خیابون از کنارشون می‌گذره دقت می‌کنه تا شاید یه دشمن قدیمی رو به دوست تبدیل کنه.

یکی دیگه روی آرنجش داشت، بازم یادگار شیطنت‌های کودکی؛ ولی این یکی برای دنبال بازی و زمین خوردن بود. وقتی می‌خواست ازش تعریف کنه چشماش برق می‌زد. انگار هنوز مزه‌ی اون خاطرات خوش زیر زبونش بود. اون وقت فکر می‌کنی با این شوق و ذوق چی می‌گفت؟ می‌گفت یه جوری خوردم زمین که کل پوست و گوشتم چسبیده بود به آسفالت و سفیدی استخونم دیده می‌شد. بعدم به قیافه‌ی توهم‌رفته‌ی من می‌خندید.

یه لکه هم پشت ساق پاش داشت. اولین دفعه‌ای که می‌خواسته سوار موتور شه، با اگزوز خودشو سوزونده بود. و انگار خدا هم از اول همین برنامه رو داشته که همچین موجود خاصی خلق کنه، چون یه ماه‌گرفتگی روی شکمش گذاشته بود.

چند تا خط هم روی کمرش داشت که هیچ وقت داستانش رو بهم نگفت. می‌گفت اگه مراقب زخم‌هات باشی تا بسته بشن، بعد تبدیل می‌شن به قصه، رد پاهایی از خودت در گذشته که نشون می‌دن چقدر قوی بودی و چه مسیر طولانی‌ای رو اومدی. اما اون زخم‌ها هنوز بازن. می‌‌گفت من مثل مرهمم، کمک می‌کنم به بسته شدنشون، فقط باید کمی صبر کنم.

اما این معما دیگه حل نمی‌شه. فرصتمون تموم شد. رفت و تمام سرنخ‌ها رو با خودش برد. بعد اون تصادف لعنتی و پشت اون آمبولانسی که حواسش نبود که داره خورشید رو حمل می‌کنه و باید سریع‌تر بره، ازش خواستم قوی باشه تا این زخم‌ها زودتر بسته شن. بهش گفتم حالا دیگه منم جزیره دارم و باید کمکم کنه تا نقشه رو تکمیل کنیم. حیف که هیچ کدوم کارساز نبودن.

رفت و من موندم و زخم‌هایی که چند ساله بسته نمی‌شن اما به قصه تبدیل شدن؛ قصه‌ای که هر بار تعریفش می‌کنم، به امید این که کسی بلد باشه چیزی بگه که مرهم باشه. اما فقط خودش بود که بلد بود آرومم کنه. و الان هم اگه منو می‌بینی که سر پام، برای اینه که باید کارشو تموم کنم و اون غریبه با جای زخم مثلث‌شکل کنار بینیش رو پیدا کنم و به دوست جدیدش معرفیش کنم.