اگر نقاشی بلد بودم، دو ساحل ذهنیام را کنار هم میکشیدم. سمت چپ بوم، ساحل زرد است و دریا لاجوردی. ماسهها نرم و لطیفند، و اگر هنگام قدم زدن پایت به جسم سختی برخورد کند، حتما صدف یا ستارهی دریایی است. زمین برق میزند – انگار کهکشانی در خود پنهان کرده باشد – و آب به حدی زلال است که سایهی قایقهای رنگیای که در دوردست در حال حرکتند کف دریا دیده میشود.
در سمت راست بوم اما، ساحل و آب هر دو طوسیاند. دریا میغرد. هوا ابری و گرفته است. خورشید نیست، نور نیست، گرما نیست، و تنها نشانهای که از حیات دیده میشود جلبکهای دریاییای هستند که به سطح آب رسیدهاند. کفِ ساحلِ باتلاقی را نیز پیچکهای بلند و خارهای تیزشان پوشانده. و نه فقط خارها، بلکه ماسهها هم تیزند. قدم زدن در ساحل بدون زخم و خراشیدگی ممکن نیست.
خودم را در مرز بین دو تصویر میکشیدم، گمشده بین دو دنیا. یا شاید دو نسخهی متفاوت از خودم را به تصویر میکشیدم که متناسب با شرایط هر دنیا باشد. در آن صورت، رسم دختر دنیای زرد باید به آینده موکول شود، زمانی که واضحتر دیده شود. اما دختر دنیای طوسی محو نیست. رو به دریا ایستاده، ساق پاهایش در زمین فرو رفته و امیدوار است پیچکهایی که هر لحظه محکمتر به دور دستان و گلویش میپیچند، در نهایت از باتلاق نجاتش دهند.
ساحلها
نمایش دیدگاه ها