– حدس بزن امروز چی پیدا کردم.

– چی؟

– حداقل یه تلاش می‌کردی فکر کنم یه ذره جالبه برات. یه جعبه پر از یادداشت‌های قدیمیم. ته کمد قایم کرده بودمشون که تصادفا هم چشمم بهشون نخوره. دلم نیومده بود آتششون بزنم.

– چرا؟ خطرناک بودن؟

– اون موقع فکر می‌کردم هستن. تو ذهنم مثل مین بودن، مین‌های احساسی! فکر می‌کردم اگه دوباره باهاشون برخورد کنم منفجر می‌شم.

– خوبه که اشتباه فکر می‌کردی.

– فکر می‌کنی اگه منفجر می‌شدم از قیافه‌م می‌فهمیدی؟ به نظرت انقدر کارت درسته؟

– یعنی شدی؟

– هنوز نه. نشستم همه‌شون رو تک‌تک خوندم. هی منتظر بودم ببارم ولی هیچی نشد. اما مشخص نیست. هنوز شب نشده. شب‌ها فرق دارن. دیگه خبری از خورشید و سروتونین نیست، فقط کورتیزوله و استرس.

– تو برمیای از پسش.‌ صبح می‌شه این شب و این قصه‌ها.

– امیدوارم. ولی یه حال عجیبی بود. اگه به دست‌خط خودم نبودن، شک می‌کردم نوشته‌های خودم باشن. هی می‌خوندم و می‌گشتم تا توشون یه چیزی از خودم پیدا کنم، ولی نبود. حتی تلاش کردم لابلای جمله‌ها، اون جاهایی که احتمالا سانسور شدن و نوشته نشدن رو حدس بزنم و اون‌جا خودم رو ببینم، ولی بازم خبری نبود. انگار گم شدم. یه جای مسیر سوختم و خاکستر شدم و مثل ققنوس دوباره متولد شدم. یه‌جورایی ناراحت‌ شدم که انقدر دور شدم از خودم. تو هیچ وقت خودتو گم نکردی، نه؟

– نه.

– خوبه. یا شایدم نباشه، نمی‌دونم. اگه گم نشی هیچ وقت نمی‌تونی دوباره پیدا شی. حالا فردا بهم بگو به نظرت انفجار اتفاق افتاده یا نه. می‌خوام ببینم واقعا چقدر کارت درسته.