اندوهت مرا سنگین میکند. چنان که گویی وزنهای به پایم بسته باشند، به اعماق کشیده میشوم. دست و پا زدنهای خوشخیالانهام فایدهای ندارد و چشمانم محکوم به تماشایند، تماشای گذشتن تمام آنچه که روزگاری بسیار مهم میپنداشتمشان. به آرامی غرق میشوم.
اندوهت مرا ساکن میکند. در عمیقترین جای ممکن به گِل نشستهام، همان جا که هیچ نور و صدایی هرگز به آن نمیرسد. همه چیز از دست رفته و تنها خاطرات مانده. مینشینم و بزرگ شدن دلتنگیام را تماشا میکنم.
اندوهت مرا قوی میکند. حباب دلتنگیای که هر لحظه بزرگتر میشود، سرانجام روزی شکافته خواهد شد و ترکیدن حبابی چنان بزرگ، جریان تازهای ایجاد خواهد کرد که به منی که آن روز کمتر دلتنگم، مجال گریز میدهد.
وزنهها از من جدا میشوند. اندوهت مرا رها میکند.
نمایش دیدگاه ها