چیزی مرا به این دنیا برمی‌گرداند. گریان، پشت کابینت ایستاده‌ام و لیوان قهوه‌ای سرد در دست دارم. اشک می‌ریزم و به دنبال دلیلش می‌گردم. چیزی به یاد نمی‌آورم.قهوه را دور می‌ریزم. دست‌هایم را کنار سینک می‌گذارم و اشک می‌ریزم. پاهایم نای ایستادن ندارند؛ بر روی زمین می‌نشینم و اشک می‌ریزم. اطراف را نگاه می‌کنم. جای چیزی خالی‌ست، جای چیزی که به یادش نمی‌آورم. با درک این که کاملا فراموشش کرده‌ام بیشتر اشک می‌ریزم.افکارم را جست‌و‌جو می‌کنم، پی چیزی چنان تلخ که این اجتناب را توجیه کند. تلاشم برای به یاد آوردن چیزی که نمی‌خواهم به یاد بیاورم بی‌نتیجه است. به حفره‌ای خالی می‌رسم. در مواجهه با پوچی‌اش، سرم را روی زانوهایم می‌گذارم و بلندتر گریه می‌کنم.باید جوابی پیدا کنم. این حال بد باید دلیلی داشته باشد. این اشک‌هایی که هر لحظه سنگین‌تر می‌شوند، باید سرچشمه‌ای داشته باشند. انگشت‌هایم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و فشار می‌دهم. میان هیاهوی سرم، به دنبال صدایی موجه می‌گردم تا چرایی این حال را توضیح دهد. برای تفکیک صداها از هم تقلا می‌کنم.

چیزی مرا به این دنیا برمی‌گرداند. در آشپزخانه افتاده‌ام، دست راستم زیر سرم بی‌حس شده‌ است و اشک می‌ریزم.