همیشه بهش میگفتم تو به دنیام یه شکل دیگه دادی. آره، یه بخشیش به همون دلیلیه که همه فکر میکنن. چون وقتی اومد تو زندگیم همه چی عوض شد. به خاطر من اومد وسط تاریکی، که بتونه دستمو بگیره و با خودش ببره تو دل…
داستانهای کوتاه
کلا از همون بچگی مدلش فرق داشت. یه شخصیت خاصی داشت. مستقل بود. تا جایی که میتونست، نمیذاشت پدر و مادرش کاری براش بکنن. فکر نکنی میگم بچگی منظورم مثلا پارسالهها، از نوزادیش! مثلا دیدی بچهها چه بلایی سر پدر و مادرشون میارن که شب…
بهروز عزیزم، سلام.به رسم همیشه، برایت آرزو میکنم که احوال خوبی داشته باشی. اینجا بعد از ظهری ساکت است. بیتا با دوستانش بیرون رفته، صدای ضعیف گنجشکها از جایی دور به گوش میرسد و من پشت میز نشستهام و به این فکر میکنم که چطور…
پیش رویم نشستهای و از روزهای دور میگویی، از روزهایی که پیمودن خیابانهایی که تمام جزئیاتش را با او یاد گرفته بودی و غرق شدن در خاطراتتان، برایت تبدیل به عادت شده بود. میگویی که این کار در نظرت، اقدامی بیخطر برای زنده نگه داشتن…
بعد از اون همه مدت بیخبری اینجا به هم رسیده بودیم؛ روی صندلیهای یه کافه توی فرودگاه، منتظر هواپیمایی که انگار قرار نبود هیچ وقت روی زمین بشینه.هنوزم مثل قبل دستتو دور فنجون حلقه میکردی و با چهار انگشتت روش ضرب میگرفتی. در حالی که…
چیزی مرا به این دنیا برمیگرداند. گریان، پشت کابینت ایستادهام و لیوان قهوهای سرد در دست دارم. اشک میریزم و به دنبال دلیلش میگردم. چیزی به یاد نمیآورم.قهوه را دور میریزم. دستهایم را کنار سینک میگذارم و اشک میریزم. پاهایم نای ایستادن ندارند؛ بر روی…