برای بستن ESC را فشار دهید

0 179
1
بهار
1 دقیقه مطالعه

کنارت می‌نشینم و حرف می‌زنم. برای بهتر شنیدنم چرخش کمی به سرت می‌دهی، دقتی بیش از آنچه صحبت‌های کودکانه‌ام می‌طلبد نثارم می‌کنی و تبدیل به آوازم می‌کنی. چشم هایت به من خیره می‌شوند، چنان که باور می‌کنم حتی اگر معجزی در سویی دیگر رخ دهد…

0 176
9
بهار
9 دقیقه مطالعه

همیشه بهش می‌گفتم تو به دنیام یه شکل دیگه دادی. آره، یه بخشیش به همون دلیلیه که همه فکر می‌کنن. چون وقتی اومد تو زندگیم همه چی عوض شد. به خاطر من اومد وسط تاریکی، که بتونه دستمو بگیره و با خودش ببره تو دل…

0 19
11
بهار
11 دقیقه مطالعه

کلا از همون بچگی مدلش فرق داشت. یه شخصیت خاصی داشت. مستقل بود. تا جایی که می‌تونست، نمی‌ذاشت پدر و مادرش کاری براش بکنن. فکر نکنی می‌گم بچگی منظورم مثلا پارساله‌ها، از نوزادیش! مثلا دیدی بچه‌ها چه بلایی سر پدر و مادرشون میارن که شب…

0 8
104
بهار
104 دقیقه مطالعه

کتاب «دلبند» نوشته‌ی «تونی موریسون» در سال ۱۹۸۷ میلادی منتشر شد. این کتاب در سال ۱۹۸۸ جایزه‌ی پولیتزر و در سال ۱۹۹۳ نوبل ادبی رو برد. به نظرم به‌خاطر عدم آشنایی ما با برخی مسائل فرهنگی یا حتی جغرافیایی، و هم‌چنین بعضی مشکلات در ترجمه‌،…

0 13
1
بهار
1 دقیقه مطالعه

این اولین بار نیست. پیش از این نیز بارها مرا به این کار واداشته‌ای. سطرهای اول قصه را طوری می‌نویسی که نتوان آن را به نحوی جز آنچه دوستش داری خاتمه‌اش داد؛ و ما بازی را جور دیگری تعریف کرده بودیم. ما می‌خواستیم که داستانمان…

0 13
3
بهار
3 دقیقه مطالعه

اگر نقاشی بلد بودم، دو ساحل ذهنی‌ام را کنار هم می‌کشیدم. سمت چپ بوم، ساحل زرد است و دریا لاجوردی. ماسه‌ها نرم و لطیفند، و اگر هنگام قدم زدن پایت به جسم سختی برخورد کند، حتما صدف یا ستاره‌ی دریایی است. زمین برق می‌زند –…

0 6
4
بهار
4 دقیقه مطالعه

– حدس بزن امروز چی پیدا کردم. – چی؟ – حداقل یه تلاش می‌کردی فکر کنم یه ذره جالبه برات. یه جعبه پر از یادداشت‌های قدیمیم. ته کمد قایم کرده بودمشون که تصادفا هم چشمم بهشون نخوره. دلم نیومده بود آتششون بزنم. – چرا؟ خطرناک…

0 10
8
بهار
8 دقیقه مطالعه

بهروز عزیزم، سلام.به رسم همیشه، برایت آرزو می‌کنم که احوال خوبی داشته باشی. این‌جا بعد از ظهری ساکت است. بیتا با دوستانش بیرون رفته، صدای ضعیف گنجشک‌ها از جایی دور به گوش می‌رسد و من پشت میز نشسته‌ام و به این فکر می‌کنم که چطور…

0 14
1
بهار
1 دقیقه مطالعه

آنقدر حرف‌هایمان را قورت دادیم کههضم شدند وتکه‌ای از وجودمان شدند.حالابرای گفتنشانباید عذاب کندن قسمتی از روحمان را بکشیم وبرای نگفتنشانعذاب همیشه جلوی چشم بودنشان را.

0 7
1
بهار
1 دقیقه مطالعه

غریقی هستم که در میان طوفان همه‌جا را به جستجوی پناهی می‌گردد. طوفان مهیب است و خانمان‌سوز. جز ویرانه چیزی باقی نمی‌گذارد. قدرتش را به رخ می‌کشد و توان مقابله‌ای وجود ندارد. در دست امواج به هر سو پرتاب می‌شوم. جزیره‌ی امنی نمی‌یابم. هیچ‌کدام از…