– وقتی داشتم غذامو انتخاب می‌کردم یادم نبود؛ اما وقتی آوردنش و لقمه‌ی اولو گذاشتم تو دهنم، انگار همه چیز شفاف شد. یهو یادم اومد که من قبل از این فقط یه بار جوجه چینی خوردم. بعد مدرسه با میم رفتیم رستوران‌، با همون مانتو شلوار مدرسه، به شدت ناسازگار با محیط. جوجه چینی گرفتیم و خوردیم و خندیدیم. این که بقیه چه فکری درباره‌مون می‌کنن تو ذهنم بود، ولی نه اون‌قدری که بتونه خوشی‌مون رو خراب کنه. شد یه خاطره‌ی خوب که تا مدت‌ها بهش اشاره می‌کردیم. عجیبه که یه طعم آشنا می‌تونه به کجاها ببردت.

– میم چی شد؟ الآن کجاست؟

– تو گذر زمان محو شدیم، یعنی محو شد. یه روز به خودم اومدم و دیدم اون طنابی که قراره ما رو به هم وصل کنه رو فقط من نگه داشتم. دیدم من خیلی جلوتر از اونم. خواستم یه‌کم عقب بکشم، برم همون‌جایی که میم ایستاده، ولی هرچی عقب‌تر رفتم پیداش نکردم. هیچ وقت نفهمیدم چی شد. حتی ازش پرسیدم، ولی جوابی نگرفتم. فکر کنم اونم جوابش رو نمی‌دونست. البته بیشتر احتمالش هست که نمی‌خواست بگه.

– سخت بود؟

– آره، خیلی. اون مثل چراغ بود تو شبای تارم. مثل شمع بود، روشن‌گر، زیبا، شاعرانه. وقتی گمش کردم رفتم تو تاریکی، تاریکی مطلق. طول کشید تا باز بتونم بارقه‌ی نوری ببینم.

– دیگه به تاریکی برنگشتی؟

– چرا اتفاقا، بارها و بارها. دیگه به تاریکی عادت کردم.

– واقعا؟ می‌شه عادت کرد؟

– نمی‌دونم، شایدم نه. هنوزم وقتی چراغی روشن می‌شه اندازه‌ی مردمک‌هام تغییر می‌کنه. ولی دیگه می‌دونم هیچ روشنی‌ای ابدی نیست. هر چراغی طول عمر خودشو داره. سعی می‌کنم تا وقتی هست از گرما و نورش لذت ببرم و وقتی خاموش شد، به جای خالیش چشم ندوزم.